ارميتا جونارميتا جون، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

آرمیتای من

16 ماهگي ارميتا

              امیدوارم عمرمن وفاکنه وبرای شانزده سالگیت بنویسم وبرای ارهرروزتواناوداناترشدنت بنویسم ,دخترشانزده من شماالان یکسری ازحرفارومثل رفت (گيدي) ؛اومد(گدي),بیا(گه بودا),نیست(اوخدي) ,بابا(بابي),مامان(مامي),دد,يايي(وانيا),ایران(ايلان)؛ ,آب(ابه) ,چای ,به به ,بع ,هورا,نه(اوخ) ,دادي(خوشمزه),سلام(سلامي),روخیلی واضح وصریح بیان می کنی ولی تمام صحبتای به ميلاد (ميدادي)به زن عمو(زني)رباب(اوبا) به عمو كريم(معمار)اصولا همه رو به اسم صدا ميكني منووحرفای منو  کاملامتوجه میشی ودرمقابلش واکنش نشون میدی ,تازگیاتوکارای خونه مثل دستمال کشی وسفره آوردن وجمع کردن بهم...
11 شهريور 1392

ارميتا وتشخيص عكس حيوانات

دخترم 10ماهه بودي كه برات يك كتاب عكس حيوانات برات گرفته بودم اونارو اينقدر خوب يادگرفته بودي به اسب ميگفتي پيتكو  ميگفتم ارميتا اسب چيكار ميكنه  باحركت دستات ميگفتي  پيتكو پيتكو........ عكس  گربه رو ميديدي ميگفتي مامان پيشي ميپرسيدم چيكار ميكنه  ميگفتي ميو ميو .. .....سرتم تكون ميدادي كه ميخواستم بخورمت ملوسكم عاشقتم عكس سگ رو كه ميديدي شكل لباتو تغيير ميدادي ميگفتي هاپو-هاپ هاپ هاپا     اخ  ماماني فدات  زبونت وقتي عكس گاو وميدي ميگفتي ماما ما ما وقتي گوسفند بع بع  ببيي خلاصه تو باهوش ماماني هستي همه چيزو زود ياد ميگيري ...
3 اسفند 1391

ارمیتا در 7 ماهگی

دخترم ارميتا جونم برات بگــــــــــــــــــــــه..... مدتیه که به وضوح بزرگ شدنتو حس میکنم زمان چقدر تند و سریع میگذره تو بزرگ میشی و من پیـــــــــــــــــــر وقتی میخوام کاری رو انجام بدم   میام کنارت تا تنها نباشی شمام آنچنان به دستای من زل میزنی که انگار  باید زود تند سریع همشو یاد بگیری وقتی تلویزیون روشنه همچین به تلویزیون زل میزنی  که انگار قسمتای قبلیشو دیدی حالا  میخوای ببینی ادامش چی میشه قربونت برم نفسم که برنامه کودکو از برنامه ی آدم بزرگا تشخیص میدی و برا برنامه های مخصوص خودت کلی هیجان نشون میدی تبيغات ها و اگهي هاي بازرگاني رو كه نگو عاشقشوني مخصوصا يه اگهي هستش تن تاك كفش و...
26 آذر 1391

ارميتاي 6 ماهه

دختركم در 6ماهگيت موفق شدي به طور كامل 4دست وپا راه بري البته دختركم از 5 ماهگي خيلي تلاش ميكردي  ولي ديگه به شش ماهگي كه رسيدي نميتونستم باهات مقابله كنم هرجايي كه ميخواستي ميرفتي و واي يه روزي تو خونمون دوتايي بوديم دييدم داري رو زمين غلت ميخوري و خودتو حركت ميدي يكي از جغ جغه هاتو گذاشتم روبروت سريع تونستي برشداري داري واي چه قدر خوشحالم  از خوشحالي هي بوست ميكردم وتو هم ناز ميكردي سريع به انه زنگ زدم  كه اونم كلي خوشحال شد و پشت تلفن كلي باهات حرف زد وتوهم براش اگون و از اين حرفا ميگفتي وميخنديدي  خلاصه همه كارات شيرينه برامن شيرين تر از هر چيزي دوست دارم بي نهايت عزيزدلم     &nb...
16 آذر 1391

تا همیشه میخوامت....

سلام  armitaye man روزگاری در درونم جوانه زدی و آشیانه ای برای خود ساختی تو در آشیانه ی خود بزرگ میشدی و گاهی بر من نهیب میزدی که دارم می بالم خونهایمان از طریق جویی به هم راه داشتند غذایت به خوراک من بستگی داشت و نفست هم... تا اینکه آن ریسمان ارتباط من و تو را بریدند تو دیگر می توانستی در خارج از من زندگی کنی اما هنوز نه بدون من... تو باید هنوز از شیر مادر تغذیه میکردی و حالا می گویند 6 ماه که بگذرد می توانم در کنار شیر از غذای کمکی استفاده کنم و بعد از یکسال و اندی دیگر شیر هم احتیاج نداری جاااااااااان مادر میبینی از وابستگی محض تو به مادر تا استقلال کاملت اندکی بیش از دو سال بود ولی من از لحظه ی...
8 آبان 1391

ارمیتا مثل ماه میمونه

زیبای روزگارم پاره ی وجودم و همه ی بود و نبودم این روزها که میگذرد بیشتر از بودنت لذت میبرم و به تو وابسته تر میشم به صورتت نگاه میکنم که همچون قرص ماه در برابر دیدگانم جلوه گری میکند و سرمستم میکند چشمانت را که قلم پروردگار چه عشوه گرانه نقاشی کرده است و لبانت را که چه شیرین و زیباست چشم در چشم می شویم و من غرق در دریای آرام نگاهت چه دلفریب است نگاهت و چه شیرین مرا اسیر خود میکند مگر میشود از دلربایی نگاهت چشم برداشت؟ با خودم زمزمه میکنم:   چه نقاش هنرمندی بند بند وجودت را کنار هم کشیده است؟ انگشتان ظریف و کشیده ی دستها پاهای کوچک و پوست لطیف. پوستی لطیف تر از حریر و  تا...
8 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرمیتای من می باشد